سلام که اسم خودشه
به خانه میرفت
با کیف و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید
دعوا کردی باز؟
پدرش گفت:
و برادرش کیفش را زیرورو میکرد به دنبال آن چیز...
که در دل پنهان کرده بود
تنها مادر بزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندید......
ارسال یک نظر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر