۱۳۸۸-۰۶-۰۹

عقاب

( بذارين توی وبلاگ تون زيباست )

گشت غمناک دل و جان عقاب / چو ازو دور شد ايام شباب
ديد كش دور به انجام رسيد / آفتابش به لب بام رسيد

بايد از هستی، دل بر گيرد / ره سوی كشور ديگر گيرد
خواست تا چاره ی ناچار كند / دارويی جويد و در كار كند
صبحگاهی ز پی چاره ی كار / گشت بر باد سبك سير سوار
گله كاهنگ چرا داشت به دشت / ناگه از وحشت پر ولوله گشت
وان شبان ، بيم زده ، دل نگران / شد سوی بره ی نوزاد دوان
كبک ، در دامن خاری آويخت / مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه كرد و رميد / دشت را خط غباری بكشيد
ليک صياد سر ديگر داشت / صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چاره ی مرگ، نه كاريست حقير / زنده را دل نشود از جان سیر
صيد هر روز به چنگ آمده زود / مگر آن روز كه صياد نبود
آشيان داشت در آن دامن دشت / زاغكی زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها از كف طفلان خورده / جان ز صد گونه بلا در برده
سال ها زيسته افزون ز شمار / شكم آكنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب / ز آسمان سوی زمين شد به شتاب
گفت كه : ‹‹ ای ديده ز ما بس بيداد / با تو امروز مرا كار افتاد
مشكلي دارم! اگر بگشايی / بكنم هر چه تو می فرمايی ››
گفت : ‹‹ ما بنده ی در گاه توييم / تا كه هستيم هوا خواه توييم
بنده آماده بگو ، فرمان چيست؟ / جان به راه تو سپارم ، جان چيست ؟
دل، چو در خدمت تو شاد كنم / ننگم آيد كه ز جان ياد كنم ››
اين همه گفت ولی با دل خويش / گفت و گويی دگر آورد به پيش
كاين ستمكار قوی پنجه ، كنون / از نياز است چنين زار و زبون
ليک ناگه چو غضبناک شود / زو حساب من و جان، پاک شود
دوستی را چو نباشد بنياد / حزم را بايد از دست نداد
در دل خويش چو اين رای گزيد / پر زد و دورترک جای گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب / كه :‹‹ مرا عمر، حبابی است بر آب
راست است اين كه مرا تيز پر است / ليک پرواز زمان تيزتر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت / به شتاب ايام از من بگذشت
گر چه از عمر، ‌دل سيری نيست / مرگ می آيد و، تدبيری نيست
من این شوکت و این شهپر و جاه / عمر از چیست بدین حد کوتاه ؟
تو بدين قامت و بال ناساز / به چه فن يافته ای عمر دراز ؟
پدرم از پدر خویش شنید / که یکی زاغ سیه روی پلید
با دو صد حیله به هنگام شکار/صد ره از چنگش کرده ست فرار
پدرم نيز به تو دست نيافت / تا به منزلگه جاويد شتافت
ليک هنگام دم بازپسين / چون تو بر شاخ شدی جايگزين
از سر حسرت با من فرمود / كاين همان زاغ پليد است كه بود
عمر من نيز به يغما رفته است / يک گل از صد گل تو نشكفته است
چيست سرمايه ی اين عمر دراز؟ / رازی اين جاست، تو بگشا اين راز››
زاغ گفت : ‹‹ ار تو در اين تدبيری / عهد كن تا سخنم بپذيری
عمرتان گر كه پذيرد كم و كاست / گنه کَس نه، که تقصیر شماست
ز آسمان هيچ نياييد فرود / آخر از اين همه پرواز چه سود ؟
پدر من كه پس از سيصد و اند / كانِ اندرز بُد و دانش و پند
بارها گفت كه بر چرخ اثير / بادها راست فراوان تاثير
بادها كز زبر خاک وَزَند / تن و جان را نرسانند گزند
هر چه ا ز خاک، شوی بالاتر / باد را بيش گزندست و ضرر
تا بدانجا كه بر اوج افلاک / آيت مرگ بود ، پيک هلاک
ما از آن، سال بسی يافته ايم / كز بلندی، ‌رخ برتافته ايم
زاغ را ميل كند دل به نشيب / عمر بسيارش از آن گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است / عمر مردار خوران بسيار است
گند و مردار، بهين درمان ست / چاره ی رنج تو، زان آسان ست
خيز و زين بيش، ‌ره چرخ مپوی / طعمه ی خويش بر افلاک مجوی
ناودان، جايگهی سخت نكوست / به از آن كنج حياط و لب جوست
من كه صد نكته ی نيكو دانم / راه هر برزن و هر كو دانم
خانه ای در پس باغی دارم / وندر آن باغ سراغی دارم
خوان گسترده ی الوانی هست / خوردنی های فراوانی هست ››
***
آن چه ز آن زاغ همی داد سراغ / گندزاری بُوَد اندر پس باغ
بوی بد ،رفته از آن، تا ره دور / معدن پشه، مُقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان / سوزش و كوری دو ديده، از آن
هر دو همراه رسيدند از راه / زاغ بر سفره ی خود كرد نگاه
گفت : ‹‹ خوانی كه چنين الوان ست / لايق محضر اين مهمان ست
می كنم شكر كه درويش نيم /خجل از ما حضر خويش نيم ››
گفت و بنشست و بخورد از آن گند / تا بياموزد از او مهمان پند
****
عمر در اوج فلک بُرده به سر / دم زده در نفس ِ باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش / حيوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان ز سفر / به رهش بسته فلک طاق ظفر
سينه ی كبک و تذرو و تيهو /تازه و گرم شده طعمه ی او
اينک افتاده درین لاشه و گند / بايد از زاغ بياموزد پند
بوی گندش دل و جان تافته بود / حال بيماریِ دق يافته بود
دلش از نفرت و بيزاری، ريش / گيج شد، بست دمی ديده ی خويش
يادش آمد که در آن اوج سپهر / هست زيبايی و آزادی و مهر
فرٌ و آزادی و فتح و ظفرست / نفس خرٌم ِ باد سحرست
ديده بگشود و به هر جا نگريست / ديد گردش اثری زان ها نيست
آن چه بود، از همه سو خواری بود / وحشت و نفرت و بيزاري بود
بال بر هم زد و بر جست ز جا /گفت : ‹‹که ای يار ببخشای مرا
سال ها باش و بدين عيش بناز /تو و مردار، تو و عمر دراز
من نيم در خور اين مهمانی / گند و مردار تو را ارزانی
گر در اوج فلكم بايد مرد / عمر در گند به سر نتوان برد ››
****
شهپر شاه هوا ، اوج گرفت / زاغ را ديده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد / راست با مهر فلک، هم سَر شد
لحظه يی چند در اين لوح كبود / نقطه یی بود و سپس هيچ نبود
پرویز ناتل خانلری

هیچ نظری موجود نیست: