مادربزرگ!
گم كرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
كه در كودكی بسته بودی به بازوی من
در اوین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم
بر ایوان سنگ و سنگ شكست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تكه تكه از دست رفته ام
در روز روز زندگانیم
حسیـن پناهی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر