۱۳۸۸-۰۶-۰۶

باران ...

باران ... []
دعا کردیم بمانی
بیائی کنار پنجره ،
باران ببارد،
و باز شعر مسافر خاموش خود را بشنوی :
اما دریغ که رفتن راز غریب همین زندگیست ،
رفتی پیش از آن که باران ببارد ...
این موسم به خاطر شما ،
هر چه بود و هر چه هست ،
همین صدا ، همین کلام ،
همین عشق ،
پیشکش شما
و تمام مادران این خاک پاک ....

هیچ نظری موجود نیست: