بازم یه شعر قشنگ از دوست و همخونه ی عزیزم
پوریا شیرانی
برای لحظة آخر چه زود می رفتی
چه بی خیال من و هر چه بود می رفتی
دلم به راه تو سد شد، دل مرا بردی
که بی قرار و خروشان چو رود می رفتی
□ □
تو بهترین غزل زخم های دل بودی
برای درد من اما چه سود، می رفتی..
برای آمدنت آتشم زدی کآخر
ز جان خامش من همچو دود می رفتی!
□ □
زچشم خسته ام آنروز گریه می آمد
دلم اگرچه غزل می سرود، می رفتی
بسان مرغک بی آشیان نمی ماندی
چون او که بهر کسی پر گشود می رفتی،
□ □
تو از بزرگی دشت سکوتِ من ،دلگیر
به دنج صحبت و گفت و شنود می رفتی
به نا کجای غریبی که من نمی دانم
به سمت و سوی طلوعی کبود می رفتی
□ □
دگر به وعده نمی شد تورا نگه دارم
که با تمام تلاش و وجود می رفتی
من آتشین دل و دلسوز دلخوشی هایم
تو بی خیال من و هر چه بود می رفتی ...
پوریا شیرانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر