زن به پرنده نگاه کرد که به جوجه هایش غذا می داد.
آهی کشید:چی می شد اگه یه بچه داشتیم.
مرد گفت:اگه بخوای از میوه ی ممنوعه می خورم.
زن دست در نهر عسل فرو برد.همراه با جریان آن را
تکان داد و گفت:نه.نه،همان یک بار کافی بود.
تکرار۲
هابیل فربه ترین گوسفند را برای قربانی برد.
قابیل مرغوب ترین گندم را برد.
خداوند قربانی ی هر دو را پذیرفت.
او این بار انسان را از آب،باد،خاک،آتش و کمی موم عسل آفریده بود.
تکرار۳
- داشتی به چی فکر می کردی؟
زن آه کشید:داشتم به زمین فکر می کردم.
- ولی اون جا ما خیلی اذیت شدیم.یادت که نرفته؟
زن به آسمان نگاه کرد:در عوض چیزی داشتیم که مال خودمون بود.
- اشتباه نکن.من و تو هیچی از خودمون نداشتیم.
زن دست در نهر عسل کرد.به نقطه ایی خیره شد:چرا داشتیم.
- چی داشتیم؟
زن کمی از عسل را چشید و گفت:آزادی.
کلاغی از روی شاخه ی درختی پرید.
ماری از کنار پای مرد رد شد.
همهمه ی حیوانات فضای بهشت را پر کرده بود.
شیطان، پشت درختی ایستاده بود و با خوش حالی دست به هم می مالید.
فرشته ها، نگران و مضطرب، به خداوند خیره شده بودند.
خدا، متفکرانه به زمین نگاه کرد و سر تکان داد.
نویسنده:سهیل میرزایی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر