۱۳۸۸-۰۸-۲۷

برای لحظة آخر

بازم یه شعر قشنگ از دوست و همخونه ی عزیزم

پوریا شیرانی

برای لحظة آخر چه زود می رفتی

چه بی خیال من و هر چه بود می رفتی

دلم به راه تو سد شد، دل مرا بردی

که بی قرار و خروشان چو رود می رفتی

□ □

تو بهترین غزل زخم های دل بودی

برای درد من اما چه سود، می رفتی..

برای آمدنت آتشم زدی کآخر

ز جان خامش من همچو دود می رفتی!

□ □

زچشم خسته ام آنروز گریه می آمد

دلم اگرچه غزل می سرود، می رفتی

بسان مرغک بی آشیان نمی ماندی

چون او که بهر کسی پر گشود می رفتی،

□ □

تو از بزرگی دشت سکوتِ من ،دلگیر

به دنج صحبت و گفت و شنود می رفتی

به نا کجای غریبی که من نمی دانم

به سمت و سوی طلوعی کبود می رفتی

□ □

دگر به وعده نمی شد تورا نگه دارم

که با تمام تلاش و وجود می رفتی

من آتشین دل و دلسوز دلخوشی هایم

تو بی خیال من و هر چه بود می رفتی ...

پوریا شیرانی

هیچ نظری موجود نیست: